رشته علوم کامپیوتر دانشگاه پیام نور سبزوار

یام نور سبزوار,پیام نور,دانشگاه,علوم کامپیوتر,پیام نور, نرم افزار,سخت افزار,دانشگاه پیام نور سبزوار,آموزشی,دنلود نرم افزار

رشته علوم کامپیوتر دانشگاه پیام نور سبزوار

یام نور سبزوار,پیام نور,دانشگاه,علوم کامپیوتر,پیام نور, نرم افزار,سخت افزار,دانشگاه پیام نور سبزوار,آموزشی,دنلود نرم افزار

بهار عشق


 بهار عشق

با وجود نگاه سردت همان اولین نگاه کافی بود تا به تو دل ببندم. آن روز وقتی استاد از تو خواست تا مدل طراحی دیگران شوی انگشتانم شروع به لرزیدن کردند باورم نمی شد که می توانم بدون واهمه از نگاه سرد و شماتت بارت به راحتی چشم به تو بدوزم و چهره ای را که آنقدر دست نیافتنی به نظر میرسید برای همیشه از آن خود کنم. همه نگاهها خیره به تو بود ، از نگاه دخترها چیز زیادی نمی شد فهمید اما در نگاه پسرها تحسین و برق خاصی بود که مرا به وحشت می انداخت. سعی کردم به هیچ چیز جز تو نیاندیشم دست به کار شدم اول طرح کلی اندام تو را نشسته بروی سه پایه کشیدم و بعد به جزئیات پرداختم عجله داشتم هر چه زودتر صورتت را کامل کنم برای اولین بار بود که تناسبات را مو به مو رعایت می کردم دلم می خواست تمام اجزای صورت تو در جای واقعی خود قرار بگیرند. لبان کوچک و خوش فرمت را همانگونه که بود با همان ظرافت کشیدم و بینی و ابروانت را و چشمهایت را همان چشمهای درشتی که مژگان بلندت از آن حفاظت می کرد تا من یا دیگری نتوانیم از مردمک سیاه رنگ چشمانت به قلب تو نفوذ کنیم.
استاد قدم زنان از کنارمان می گذشت و من سنگینی نگاهش را هنگامی که به من رسید حس کردم اما بر ژس همیشه بی توجه به حضور او به کارم ادامه دادم. استاد پس از مدتی مکث سری به علامت تائید تکان داد و از کنارم دور شد من نفس آسوده ای کشیدم زیرا دوست داشتم هنگامی که خود را در چشمان تو غرق می کنم کسی شاهدم نباشد. دخترها به تو مثل دیگر مدلهایی که استاد برایشان میگذاشت نگاه می کردند آنها طرح اندام تو را مانند کشیدن یک کوزه باریک راحت می پنداشتند و پسرها هنوز در طرح کلی اندامت مانده بودند و من به سایه و روشن هایت رسیده بودم و تو آرام و خاموش بی آنکه حرکتی کنی بروی سه پایه نشسته بودی، دلم می خواست بدانم به چه می اندیشی. نامت بهار بود ولی خلق و خویت زمستانی، کاش می توانستم راهی برای آب کردن یخهای وجودت پیدا کنم. جادوی چشمان سیاهت مرا به خلصه برده بود که صدای استاد همه را متوجه من کرد.
«آقای کیانی مثل اینکه کار شما تمام شده، ما می توانیم آن را ببینیم؟» همه منتظر بودند تا طرح را ببینند حتی تو.
من کمی از کارم فاصله گرفتم، استاد و بچه ها دور من جمع شدند و تو همچنان بی حرکت در جایت نشسته بودی و من بی توجه به حضور آنها تنها تو را میدیدم.
بهزاد دستی بر شانه ام زد و گفت :
- « عالیه پسر بهتر از این نمی شود. »
و بعد رو به استاد کرد و گفت :
- « هیچ اشکالی نمی شود از این طرح گرفت درست می گویم استاد؟»
و استاد در حالیکه دستی به روی ریشهای جو گندمی اش می کشید، لبخند زد و گفت :
- « این نشان می دهد که آقای کیانی تمرین زیادی داشته وبه قول معروف فوت کوزه گری را آموخته.»
شهرزاد رو به تو کرد و گفت :
- « بهار ! من جای تو باشم این طرح را از آقای کیانی می گیرم و قاب می کنم. »
من مثل برق گرفته ها خودم رابه طرح نزدیک کردم و در حالیکه اضطراب در کلامم موج می زد گفتم :
- « راستش من خودم همین قصد را دارم فکر کنم بهار خانم این اجازه را به من بدهند که این طرح را برای خودم نگه دارم . »
همة نگاهها به تو دوخته شد تو آهسته از جای خود بلند شدی و کنار من ایستادی و نگاهت را به طرح دوختی و بعد با یک لبخند شیرین رو به من کردی و گفتی:
- « این نتیجة زحمت شماست پس لزومی نداره برای نگه داشتنش از من اجازه بگیرید . ولی این طرح از بهاری که من هر روز در آینه می بینم زیباتر و مهربانتر به نظر می آید . منظورم اینه که من فکر میکنم شما اون چیزی را که دوست داشتید ببینید کشیدید . »
من نگاهم را از تو دزدیدم تا راز دلم از پرده بیرون نیافتد، بی خبر از آنکه تو راز مرا می دانستی . بعد از آن روز من هر شب ساعتها به قابی که تو در آن نشسته بودی خیره می شدم و بی کلام با تو سخن میگفتم . و شنبة هر هفته برای دیدن تو بهار واقعی لحظه شماری می کردم و هنگامی که تو آراسته و متین وارد کلاس می شدی آرزو می کردم که ای کاش برای یکبار هم که شده با لبخندی قلب منتظرم را از این انتظار کشنده رهایی بخشی اما تو سرد بودی مثل همیشه و من هر روز در آتش عشقی که از تو در دل داشتم می سوختم .
تمام طول هفته را هم کار می کردم و هم درس می خواندم با امید اینکه شنبه از راه برسد و من یکبار دیگر بهارم را ببینم و تو با بی رحمی تمام دو هفته مرا چشم انتظار گذاشتی. کاش می توانستم انتظارم را به تصویر بکشم صندلی خالی تو قلبم را به درد می آورد و خطوطی که رسم می کردم بی اختیار به بیراهه می رفت گویی هیچگاه قلم بر دست نگرفته بودم.
شنبه ای دیگر گذشت و تو نیامدی ، نمی دانستم با دل بی طاقتم چه کنم. تا اینکه آن شنبه از راه رسید و من باز هم تنها به امید دیدن تو وارد کلاس شدم ولی باز هم تو را ندیدم ، خواستم بازگردم که شهرزاد خود را به من رساند و نامه ای را به دستم داد و قبل از اینکه من چیزی بگویم مرا به کناری کشید و گفت:
- « این را بهار داده تا به شما بدهم ، راستش من ... »
دیدة اشکبار شهرزاد دلهره ای عجیبی بر دلم انداخت، کاغذ تا شده ای را که در دست داشتم به آرامی باز کردم ، بهار با دست خط خود برایم این چنین نوشته بود:
- « به بهاری که خزان عمرش نزدیک است دل مبند و به خاطر من مرا فراموش کن دستانم نیز همچون نگاهم به زودی سرد می شود، وقتی آن لحظه فرا رسد گرمی عشق تو نیز نمی تواند سرما را از وجودم دور کند. »
قطره اشکی که از گوشة چشمم فرو افتاد از دید شهرزاد مخفی نماند او نیز چون من اشک به دیده داشت. من باید تو را می دیدم و شهرزاد از نگاهم همه چیز را خواند، می دانستم که او نیز چون من تو را دوست دارد از او خواستم تا برایم بگوید چه بر سر تو آمده او گفت که باید در جای مناسبتری با هم حرف بزنیم.
وقتی هر دو بروی نیمکت پارک نشستیم، هیچکدام جرأت حرف زدن نداشتیم تا اینکه شهرزاد سکوت را شکست:
- « بهار سرطان خون داره، دکترها گفتند که چند ماه بیشتر زنده نمی مونه. »
نمی خواستم چیزهایی را که می شنوم باور کنم. نه، این از توان من خارج بود. شهرزاد در حالیکه سعی می کرد به چشمان اشکبار من نگاه نکند به نقطه ای خیره شد و گفت:
- « اون می دونست که شما عاشقش شدید، برای همین دیگر به کلاس نیومد، می خواست شما فراموشش کنید ولی وقتی من به او گفتم که شما همچنان منتظر برگشتن او هستید این نامه را برای شما نوشت و از من خواست آن را به شما بدهم. او به من گفت « نباید این اتفاق می افتاد حالا هم دیر نشده فرهود نباید منتظر من باشد. »
حالا معنی آن نگاههای سردش را می فهمیدم، پشت آن چهرة به ظاهر خشک و بی روح یک فرشته با قلبی مهربان به من لبخند می زد و من آن لبخند را با چشمان خود دیده بودم و گر نه چگونه می توانستم آن را به تصویر بکشم.
بهار می خواست تتها باشد، وجود من او را آزار می داد و من برای آرامش او باید دیدار دوبارة او را برای همیشه فراموش می کردم.
و امروز آمده ام تا این نرگسها را تقدیم تو کنم، شهرزاد برایم گفته بود که عاشق گلهای نرگسی ،بهار عشق بودی پس چرا خزان شدی؟ بهار من از درون خاک جوانه بزن بگذار یکبار دیگر تو را ببینم.

بازی زندگی


بازی زندگی

 

اولین لحظه ای که وارد این بازی شدی گریه کردی و می دونستی باید چه مراحلی را پشت سر بگذاری و از چه موانعی باید عبورکنی ازچه چیزهایی باید دل بکنی و با چه کسانی بایدبجنگی. بازی شروع شد. اولش فقط تماشاچی بودی تا اینکه تو را هم وارد بازی کردند . اول بازی بهت  چندتا راهنما می دهند تا هر وقت دچار مشکل شدی از آنها استفاده کنی . شنیدی که بعضی ها که تو اونا را نمی بینی همه امتیازهای مثبت و منفی تو را ثبت میکنند . یکی هم ناظر تمام مراحل بازیت بود یکی هم جلوی پاهات سنگ می انداخت . راههایاشتباه را. بهت نشان می دهد تا امتیاز منفی تو زیاد بشه . ناظر بازی خیلی جاها دستتو می گیره اما اصلا متوجه حضورش نشدی . مربی ها بهت گفته بودند هر وقت دچار مشکل شدیازش درخواست کمک کن . دستتو رد نمی کنند . هر امتیاز مثبت چند امتیاز منفی رو پاک می کند . خیلی سریع تر از اون چیزی فکر می کردی به خط پایان می شی . دیگه می فهمی بازی داره تمام می شه . چه زود گذشت . حالا توبت داورها بود که امتیازهاتو حساب کنند .بعضی ها پیش داورها سفارشتو می کنند . به خیلی از سوالاتت جواب می دهند و خیلی ازت سوال می پرسند . آخرش هم بهت کارنامه میدهند.بازنده ها را از برندها جدا می کنند خیلی ها دوست دارند بر گردند و بازی را از اول شروع کنند اما امکان ندارد . دوستان  خوبم اگر می خواهید روزی در این بازی رو سفید شوید اول راهنماها رو با دقت بخوانید و عمل کنید و به حرف مربی ها گوش کنید .ناظرتون کمک بگیرید و کاری کنید بعد از اتمام مسابقه هم به امتیازات مثبت شما افزوده شود

 

با ارزوی روسفیدی همه دوستان

 

 

 

بهار زندگیتون بهاران باشه


بهار زندگیتون بهاران باشه

 

بوی عود توی کوچه و بازار پیچیده وماهی های قرمز دوباره مهمون شهر شدن ودوباره بهار اومده وعیدرو به خونه ها اورده.زمستون  یک پیرهن چیت وگلدار از جنس بهار پوشیده ماشینهای سردوبی روح به کارواش می رن وقالی های قرمزخیس وابکش رو پشت بوما پهن شدن ودستمالهای نیمه خیس روقابهای غبار گرفته بالا وپایین می رن  با این همه توچی  توکه یه انسانی پر از شورو شوغ وحس زندگی.توچرا سعی نمی کنی  خودت را عوض کنی.هنوز دیر نشده به استقبا ل بهار برو پرده سیاهی رو که روی قلبت اویزان کردی کناربزن ویک پرده گلدار وخوشرنگ به پنجره های قلبت اویزان کن .

هرسال  شبهای محرم شبهای  قدرو شبهای توبه از گناهان با خدا میعادی دوباره می بندیم که یه بنده خوب وسر به راه باشیم .حتی وقتی مداح می گه شایدسال دیگه خیلی هامون دیگه نباشیم ضجه هات بلندتر می شه وقدراین لحظه هارومی دونی اما هنوز یک روزی از محرم نگذشته دروغ , ریا,افترا ,گناه وتحقیر دوباره شروع می شه وتوبه ها می شکنه اما این اخرین فرصتیه که که مقابل توست این اخرین باریه که می تونی کینه ها رو از دلت با سپیدی پاک کنی پاشو دلت رو خونه تکونی کن با اونایی که قهری اشتی کن, قدم اول رو بردار از کجا معلوم سال دیگه بتونی شیطنت های ماهی گلی رو توی تنگ بلور ببینی یا شکوفه های صورتی رو شاخه درخت.

از کجا معلوم بتونی تخم مرغ ها رورنگ کنی ,به قران تفال بزنی,دیوان حافظ رو کنار سفره بزاری وشمعهارو روشن کنی.میوه وشیرینی ها رو توی ظرف بلور بچینی وبه ظرف اجیل ناخنک بزنی .یا باصدای مجری تلویزیون وشلیک توپ ها به سال نوسلام کنی.بلندشی باباومامانت رو ببوسیواز اونا عیدی بگیری.ازکجامعلوم بتونی سبزه ات رو روی سقف ماشین بزاری وبه دل طبی عت بری.ازکجا معلوم تاریخ انقضامون به سرنیاد .ایا دفترچه عمرمون مهر اعتباری داره وکفاف میده سال دیگه رو ببینیم .

به خدا هیچ تضمینی نیست.من,تو,اون بغل دستیت ,اون یکی یا اون که اون ورتره سال دیگه زنده باشیم.

پس بیایید حالاکه اون خالق بی همتا فرصت داده یه بهار دیگه رو ببینیم واز زیبایی هاش لذت ببریم,باهم قدر این محبت رو بدونیم وبادلی از جنس بلور به پیشواز همه خوبی ها به پیشواز بهار بریم .

ان شاالله که مستدام باشید تا مثل همیشه بتونید با دستهای مهربونتون سبزه ها رو به هم گره بزنید وپیمان دوستییتان رو محکم تر کنید وبهار زندگی تون بهاران بشه.

 

دخترها بخوانند؟


دخترها بخوانند

 

نمی دونم چرا این طوری شده همه از غم وغصه هاشون می نویسن , دیگه از بچه های با حال خبری نیست.

این دختراهم که خفه مون کردن از بس گفتن: ما آزادی می خوایم , ما پوسیدیم تو خونه ,ما خسته شدیم,ما هم می خوایم از زندگی مون لذت ببریم,ما هم می خوایم نفس بکشیم.

البته یه کم حق دارن ,ولی دیگه سر ما رو بردن ,خوب اصلا من نمی دونم با گفتن این حرفا چی درست می شه.

خواهرای من بیاین یه فکر اساسی واسه خودتون بکنین , دیگه وقت گله کردن گذشته ,به جای این که با فکر کردن به این چیزا اعصابتون رو خراب کنین,سعی کنید از فرصت های دیگه زندگیتون استفاده کنید.

تازه شما خیلی بی انصافین یه ذره هم به پدر و مادراتون فکر کنین,خودتون  رو بذارین جای اونا,اخه چطوری راضی بشن این همه سال دختر بزرگ کنن , اون وقت اجازه بدن این دسته گلا برن وسط گرگا , یه ذره هم فکر دل اونارو کنین.

منم که کاری از دستم بر نمی اد جز این که خودمو و دوستامو از تو خیابون جمع کنم تا شما بتونین نفس بکشید.

 

 

سالاری_سروری_سرافرازی_سربلندی_سلامتی_سعادت و سرور را که بهترین هفت سین سال است را برایتان آرزو دارم

نوروزتان پیروز 

هر روزتان نوروز

 

 

نظام آموزشی کشور ما!!


نظام آموزشی کشور ما!

amozeshi

به استثنای دانشگاه پیام نور سبزوار!!