سحرم کشیده خنجر که:چرا شبت نکشتهست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری منم دلم نیومد که نظر نداده برم
اگه دوست داشتی یه سری هم به من بزن
تا به هم لینک بدیم
امیر
با سلام شعر خوبی بود
سلام فکر فردا به روز شد