لیست دروس اختصاصی رشته کامپیوتر پیام نور در مقطع کارشناسی به همراه سایر جزئیات. | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
ضد حال |
ما درس که نمی خونیم فقط هر روز دنبال سوﮊه ای هستیم تا در این وبلاگ بزاریم و اما سوﮊه امروز . می خواهیم در یک ضد حال اساسی بیوگرافی چند تن از دانشجویان و همچنین اساتید رشته علوم کامپیوتر را با کمی چاشنی طنز در این وبلاگ رو کنیم تا مایه عبرت دیگران شود.البته خانم ها به دلیل اینکه ما جرات در افتادن با آنها را نداشتیم از این قضیه استثنا شدند. اولین نفری هم که قرعه به اسمش افتاد آقای صادقی یا همون مجید خودمونه که این روزها زیاد گرد وخاک به راه انداخته و پیچیده به پر و پای اساتید و دانشجویان.(بقیه خوشحال نشن چون این شترییه که در خانه همه می خوابه مخصوصا آقای بازقندی) اما می پردازیم به قضیه اصلی, تولد این آقا مجید سال ها پیش بوده (ما که یادمون نمی یاد) بخاطر جدیت بیش از حدش از همان بچگی ,نامش رو مجید گذاشتند (حتما یک ربطی بین مجید و جدی بودن هست) . کل کل کردن با معلم ها را از همان دوره دبستان آموخت و بعدها با بزرگتر شدن(از نظر قد) مدارج مهمی را در این زمینه بدست آورد.ودر حال حاضر هم که تخصص عجیبی را در این کار کسب کرده است. در درس خواندن هم که دست هر چه خرخوان بوده از پشت بسته(هر وقت کارش داشتید در کتابخانه دنبالش باشید) مرحله گذر از .....به آدم شدن را که همان سربازی است نیز پشت سر گذاشته وبه همین دلیل ما رو داخل آدم ها حساب نمی کنه و چپ و راست سربازی اش رو به رخ ما می کشه(نمی دونم اگر به سربازی نمیرفت چی برای گفتن داشت) (به نقطه چین هم زیاد فکر نکنید) و در نهایت هم ما در طی یک مصاحبه خیالی با اساتید محترمی همچون آقای پرتانیان آقای طبسی و آقای رستگاری وهمچنین مسئول محترم آموزش خانم بﮊگی از ایشان پرسیدیم که با دیدن آقای صادقی به یاد چی می افتند که همگی در جواب ما اشاره به فرشته ملک الموت کردند. نویسنده: من که نبودم |
“به آنکه اعتراض میکند که چرا دانشجویان دست میزنند و صلوات نمیفرستند میگویم: صلوات نفرستادن جوانان گناه توست. چرا که خود میدانی صلوات را به چه صورتی درآوردهای و برایش چه مصرفهایی درست کردی.
یکی اینکه تا شخصیت گندهای وارد مجلس شده صلوات فرستادی. مصرف دیگرش حرکت تابوت و جنازه است در میان زندگان، مصارف دیگرش هو کردن یک سخنران، پایین کشیدن یک منبری و مسخره کردن کسی. اینهاست مصارفی که تو برای صلوات ساختهای.
تو هرگز به دست بوسیدن اعتراض نکردی حالا به دست زدن اعتراض میکنی!؟”
با نظراتتون ما رو در ارائه مطالب کمک کنید.
بهار عشق
با وجود نگاه سردت همان اولین نگاه کافی بود تا به تو دل ببندم. آن روز وقتی استاد از تو خواست تا مدل طراحی دیگران شوی انگشتانم شروع به لرزیدن کردند باورم نمی شد که می توانم بدون واهمه از نگاه سرد و شماتت بارت به راحتی چشم به تو بدوزم و چهره ای را که آنقدر دست نیافتنی به نظر میرسید برای همیشه از آن خود کنم. همه نگاهها خیره به تو بود ، از نگاه دخترها چیز زیادی نمی شد فهمید اما در نگاه پسرها تحسین و برق خاصی بود که مرا به وحشت می انداخت. سعی کردم به هیچ چیز جز تو نیاندیشم دست به کار شدم اول طرح کلی اندام تو را نشسته بروی سه پایه کشیدم و بعد به جزئیات پرداختم عجله داشتم هر چه زودتر صورتت را کامل کنم برای اولین بار بود که تناسبات را مو به مو رعایت می کردم دلم می خواست تمام اجزای صورت تو در جای واقعی خود قرار بگیرند. لبان کوچک و خوش فرمت را همانگونه که بود با همان ظرافت کشیدم و بینی و ابروانت را و چشمهایت را همان چشمهای درشتی که مژگان بلندت از آن حفاظت می کرد تا من یا دیگری نتوانیم از مردمک سیاه رنگ چشمانت به قلب تو نفوذ کنیم.
استاد قدم زنان از کنارمان می گذشت و من سنگینی نگاهش را هنگامی که به من رسید حس کردم اما بر ژس همیشه بی توجه به حضور او به کارم ادامه دادم. استاد پس از مدتی مکث سری به علامت تائید تکان داد و از کنارم دور شد من نفس آسوده ای کشیدم زیرا دوست داشتم هنگامی که خود را در چشمان تو غرق می کنم کسی شاهدم نباشد. دخترها به تو مثل دیگر مدلهایی که استاد برایشان میگذاشت نگاه می کردند آنها طرح اندام تو را مانند کشیدن یک کوزه باریک راحت می پنداشتند و پسرها هنوز در طرح کلی اندامت مانده بودند و من به سایه و روشن هایت رسیده بودم و تو آرام و خاموش بی آنکه حرکتی کنی بروی سه پایه نشسته بودی، دلم می خواست بدانم به چه می اندیشی. نامت بهار بود ولی خلق و خویت زمستانی، کاش می توانستم راهی برای آب کردن یخهای وجودت پیدا کنم. جادوی چشمان سیاهت مرا به خلصه برده بود که صدای استاد همه را متوجه من کرد.
«آقای کیانی مثل اینکه کار شما تمام شده، ما می توانیم آن را ببینیم؟» همه منتظر بودند تا طرح را ببینند حتی تو.
من کمی از کارم فاصله گرفتم، استاد و بچه ها دور من جمع شدند و تو همچنان بی حرکت در جایت نشسته بودی و من بی توجه به حضور آنها تنها تو را میدیدم.
بهزاد دستی بر شانه ام زد و گفت :
- « عالیه پسر بهتر از این نمی شود. »
و بعد رو به استاد کرد و گفت :
- « هیچ اشکالی نمی شود از این طرح گرفت درست می گویم استاد؟»
و استاد در حالیکه دستی به روی ریشهای جو گندمی اش می کشید، لبخند زد و گفت :
- « این نشان می دهد که آقای کیانی تمرین زیادی داشته وبه قول معروف فوت کوزه گری را آموخته.»
شهرزاد رو به تو کرد و گفت :
- « بهار ! من جای تو باشم این طرح را از آقای کیانی می گیرم و قاب می کنم. »
من مثل برق گرفته ها خودم رابه طرح نزدیک کردم و در حالیکه اضطراب در کلامم موج می زد گفتم :
- « راستش من خودم همین قصد را دارم فکر کنم بهار خانم این اجازه را به من بدهند که این طرح را برای خودم نگه دارم . »
همة نگاهها به تو دوخته شد تو آهسته از جای خود بلند شدی و کنار من ایستادی و نگاهت را به طرح دوختی و بعد با یک لبخند شیرین رو به من کردی و گفتی:
- « این نتیجة زحمت شماست پس لزومی نداره برای نگه داشتنش از من اجازه بگیرید . ولی این طرح از بهاری که من هر روز در آینه می بینم زیباتر و مهربانتر به نظر می آید . منظورم اینه که من فکر میکنم شما اون چیزی را که دوست داشتید ببینید کشیدید . »
من نگاهم را از تو دزدیدم تا راز دلم از پرده بیرون نیافتد، بی خبر از آنکه تو راز مرا می دانستی . بعد از آن روز من هر شب ساعتها به قابی که تو در آن نشسته بودی خیره می شدم و بی کلام با تو سخن میگفتم . و شنبة هر هفته برای دیدن تو بهار واقعی لحظه شماری می کردم و هنگامی که تو آراسته و متین وارد کلاس می شدی آرزو می کردم که ای کاش برای یکبار هم که شده با لبخندی قلب منتظرم را از این انتظار کشنده رهایی بخشی اما تو سرد بودی مثل همیشه و من هر روز در آتش عشقی که از تو در دل داشتم می سوختم .
تمام طول هفته را هم کار می کردم و هم درس می خواندم با امید اینکه شنبه از راه برسد و من یکبار دیگر بهارم را ببینم و تو با بی رحمی تمام دو هفته مرا چشم انتظار گذاشتی. کاش می توانستم انتظارم را به تصویر بکشم صندلی خالی تو قلبم را به درد می آورد و خطوطی که رسم می کردم بی اختیار به بیراهه می رفت گویی هیچگاه قلم بر دست نگرفته بودم.
شنبه ای دیگر گذشت و تو نیامدی ، نمی دانستم با دل بی طاقتم چه کنم. تا اینکه آن شنبه از راه رسید و من باز هم تنها به امید دیدن تو وارد کلاس شدم ولی باز هم تو را ندیدم ، خواستم بازگردم که شهرزاد خود را به من رساند و نامه ای را به دستم داد و قبل از اینکه من چیزی بگویم مرا به کناری کشید و گفت:
- « این را بهار داده تا به شما بدهم ، راستش من ... »
دیدة اشکبار شهرزاد دلهره ای عجیبی بر دلم انداخت، کاغذ تا شده ای را که در دست داشتم به آرامی باز کردم ، بهار با دست خط خود برایم این چنین نوشته بود:
- « به بهاری که خزان عمرش نزدیک است دل مبند و به خاطر من مرا فراموش کن دستانم نیز همچون نگاهم به زودی سرد می شود، وقتی آن لحظه فرا رسد گرمی عشق تو نیز نمی تواند سرما را از وجودم دور کند. »
قطره اشکی که از گوشة چشمم فرو افتاد از دید شهرزاد مخفی نماند او نیز چون من اشک به دیده داشت. من باید تو را می دیدم و شهرزاد از نگاهم همه چیز را خواند، می دانستم که او نیز چون من تو را دوست دارد از او خواستم تا برایم بگوید چه بر سر تو آمده او گفت که باید در جای مناسبتری با هم حرف بزنیم.
وقتی هر دو بروی نیمکت پارک نشستیم، هیچکدام جرأت حرف زدن نداشتیم تا اینکه شهرزاد سکوت را شکست:
- « بهار سرطان خون داره، دکترها گفتند که چند ماه بیشتر زنده نمی مونه. »
نمی خواستم چیزهایی را که می شنوم باور کنم. نه، این از توان من خارج بود. شهرزاد در حالیکه سعی می کرد به چشمان اشکبار من نگاه نکند به نقطه ای خیره شد و گفت:
- « اون می دونست که شما عاشقش شدید، برای همین دیگر به کلاس نیومد، می خواست شما فراموشش کنید ولی وقتی من به او گفتم که شما همچنان منتظر برگشتن او هستید این نامه را برای شما نوشت و از من خواست آن را به شما بدهم. او به من گفت « نباید این اتفاق می افتاد حالا هم دیر نشده فرهود نباید منتظر من باشد. »
حالا معنی آن نگاههای سردش را می فهمیدم، پشت آن چهرة به ظاهر خشک و بی روح یک فرشته با قلبی مهربان به من لبخند می زد و من آن لبخند را با چشمان خود دیده بودم و گر نه چگونه می توانستم آن را به تصویر بکشم.
بهار می خواست تتها باشد، وجود من او را آزار می داد و من برای آرامش او باید دیدار دوبارة او را برای همیشه فراموش می کردم.
و امروز آمده ام تا این نرگسها را تقدیم تو کنم، شهرزاد برایم گفته بود که عاشق گلهای نرگسی ،بهار عشق بودی پس چرا خزان شدی؟ بهار من از درون خاک جوانه بزن بگذار یکبار دیگر تو را ببینم.
برای کسانی که میخوان برن |
|